داستانک


(•------) نقطه سر خط (------•)

تا چیزی از دست ندهی چیز دیگری بدست نخواهی آورد این یک هنجارهمیشگی است.

فقر

روزی یک مرد ثروت مند پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی میکنند چقدر فقیر هستند آنها یک روز و یک شب را درخانه محقر یک روستایی به سر بردند در راه بازگشت و در پایان سفر مرد از پسرش پرسید نظرت در مورد مسافرتمان چه بود پسر پاسخ داد عالی بود پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی پسر پاسخ داد فکر میکنم پدر پرسید چه چیزی از این سفر یاد گرفتی پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند حیاط ما به دیوار هایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتها است در پایان حرف های پسر زبان مرد بند آمده بود پسر اضافه کرد متشکرم پدر که واقعا به من نشان دادی چقدر فقیر هستیم.

آن سوی پنجره

در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند تخت او در کنار تنها پنجره اتاق بود اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد آنها ساعت ها با یکدیگر صحبت میکردند از همسر، خانواده، خانه ،سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف میزدند هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیز هایی که بیرون از پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف میکرد بیمار دیگر در مدت این یک ساعت با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون روحی تازه میگرفت مرد کنار پنجره از پارکی که پنجره رو به آن بازمیشد میگفت این پارک دریاچه ی زیبایی داشت مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا میکردند و کودکان با قایق های تفریحی در آب سرگرم بودند و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده میشد مرد دیگر که نمی توانست آنها را ببیند چشمانش را میبست و این مناظر را در ذهن خود مجسم میکرد و احساس زندگی میکرد روز ها و هفته ها سپری شد یک روز صبح پرستاری که برای حمام کردن آنها آب آورده بود جسم بی جان مرد کنار پنجره را دید که در خواب و با کمال آرامش از دنیا رفته بود پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند مرد دیگر تقاضا کردکه او را به تخت کنار پنجره منتقل کنند پرستار این کار را برایش انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد اتاق را ترک کرد آن مرد با آرامی و با درد بسیار خود را به سمت پنجره کشانید تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیاندازد حالا دیگر او میتوانست زیبایی های بیرون را با چشمان خودش ببیند . هنگامی که از پنجره به بیرون نگاه کرد با کمال تعجب با یک دیوار بلند آجری مواجه شد مرد پرستار را صدا زد و پرسید چه چیزی هم اتقایش را  وادار میکرده چنین مناظر دل انگیزی را برای او توصیف کند پرستار پاسخ داد شاید او میخواسته به تو قوت قلب بدهد چون آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمیتوانست این دیوار را ببیند .

یک ساعت ویژه

مردی دیر وقت خسته از کار به خانه بازگشت دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود ،سلام بابا یک سوال از شما بپرسم ؟بله حتما چه سوالی؟ بابا شما برای هرساعت کار چقدر پول می گیرید؟ مرد با ناراحتی پاسخ داد این به تو ارتباطی ندارد، چرا چنین سوالی میکنی؟ فقط میخواهم بدانم. اگر باید بدانی بسیارخوب میگویم بیست دلار. پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود آه کشید بعد به مرد نگاه کرد و گفت میشود ده دلار به من قرض بدهید مرد عصبانی شد و گفت اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خرید یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملا در اشتباهی سریع به اتاقت برگرد و فکر کن که چرا اینقدر خود خواه هستی؟ من هر روز سخت کار میکنم و برای چنین رفتار های کودکانه وقت ندارم .پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد چطور به خودش اجازه میدهد فقط برای گرفتن پول از من چنین سوالاتی بکند بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است شاید واقعا چیزی بوده که او برای خریدنش به ده دلار نیاز داشته است به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آید پسرک از پدرش درخواست پول کند مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد خوابی پسرم؟ نه پدر بیدارم. من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کردم امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم بیا این ده دلاری که خواسته بودی پسر کوچولو نشست خندید و فریاد زد متشکرم بابا بعد دستش را زیر بالشت برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده درآورد مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره درخواست پول کردی پسر کوچولو پاسخ داد برای اینکه پولم کافی نبود ولی من حالا بیست دلار دارم آیا میتوانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زود تر به خانه بیایید من

شام خوردن با شما را

خیلی دوست دارم.

گرد آورنده:کوروش بهرامی



نظرات شما عزیزان:

nicky
ساعت20:44---26 فروردين 1391
nice web

نسیم
ساعت15:23---18 فروردين 1391
خوشحالم که سلامتی

سوگند
ساعت14:52---18 فروردين 1391
سلام.خیلی خوشحالم که خودت اومدی و جواب دادی.من از اینکه کسی بهم ترحم کنه متنفرم پس به کسی هم ترحم نمیکنم.قبلا هم گفتم عین یه داداش برام میمونی.پس مهمی.گفتم هروقت از هرچی دلت گرفت پیش خودم دلت رو خالی کن.حتی اگه دلت خواست میتونی باهام دعواهم بکنی.ببینم پس تو به من حق نمیدی نگران داداشم باشم؟حق نمیدی که بدونم الان شاده یا غمگین؟تو چطور داداشی هستی که اینقده احساسه قلبی خواهرت رو ندیده میگیری؟

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در برچسب:,ساعت توسط (---___)PareKhat| |


Power By: LoxBlog.Com