(•------) نقطه سر خط (------•)
تا چیزی از دست ندهی چیز دیگری بدست نخواهی آورد این یک هنجارهمیشگی است.
به نام خدا.دوستان عزيز بعد از اين مدت تلاش و كوشش سايت بغض افتتاح شد از همه انتظار دارم منو لين كنن وبه اشتراك بزارن براي تبادل لينك و ارتباط از بخش تماس با ما در سايت استفاده كنيد . بيايد و عضو بشيد تا در كنار هم به آرامش برسيم.منتظرم.يا على www.Boqz.ir
بسم الله الرحمن الرّحیم سلام خدمت همهٔ دوستای گل عزیز همه اونایی که هر روز به من حقیر سر زدنو جویای حل شدن همه کسایی که منتظر آاپ بودن ولی بخاطر این که سعادت نداشتم نتونستم خدمتشون باشم.یه تشکر ویژه از وب آشیقیزم که تو این مدت منو حمایت کردو همیشه نظراتشو دیدم.از بچههای اندرویدی و فیسبوک هم ممنونم که اونجا از حالم باخبر بودن. باید خدمت همهٔ عزیزان دلیل غیبتمو بگم،اولیش بخاطر این بود که من درگیر کنکور بودم و سر کار هم میرفتم و حال روحیه جالبی هم به علت برخی مسائل شخصی نداشتم.دوستان نزدیکم خبر دارن من دیوانه وار عاشق کامپیوتر و برنامه نویسی هستم و متاسفانه در سالهای گذشته بخاطر نادانی فعالیتهای تخریبی از جمله هک داشتم،به امید خدا توو این چند وقت وب نویسی رو شروع کردم و چنتا سایت طراحی کردم ، اما باور کنید هیچ چیزی لذت نوشتن درد دل برای شمارو توو همین وبلاگهای نقلی نداره. بخاطر یه سری مسائل با من توو این وب همکاری نشد و اونجور که باید نتونستم در خدمت دوستان باشم برای همین امروز اومدم تا برای اونایی که من کوچیک رو دوست دارن یه خبر خوش بدم،وب دل نوشت رو طراحی کردم که این بار باهم بنویسیم،امکانات خوبی فراهم شده،حالا در کنار هم باهم درد دل میکنیم تا کمی از این غمهای تکراری خلاص بشیمو بتونیم طلوع امید رو ببینیم توو زندگیمون.از همه ی دوستای گلم از همهٔ انسانهای روی زمین از همهٔ کائنات میخوام بیان و توو هر بخشی با هر حرفی دست به دست هم بدیم تا روح امید رو به جامعه بدمیم منتظرتونم.یاعلی WWW.BAHAMIM.TK www.dard-del.orq.ir www.delnevesht.co1.ir مرد، دوباره آمد همانجای قدیمی پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد. ۲٫ شعر مورد علاقه تان را از بر کنید. ۳٫ هر آنچه که میشنوید را باور نکنید، همه دارایی تان را خرج نکنید و هر چقدر که می خواهید نخوابید. ۴٫ وقتی میگویید “دوستت دارم”، واقعاً داشته باشید. ۵٫ وقتی میگویید “متاسفمa”، در چشم طرف مقابل نگاه کنید. ۶٫ پیش از ازدواج حداقل شش ماه نامزد بمانید. ۷٫ به عشق در نگاه اول اعتقاد داشته باشید. ۸٫ هیچگاه به رویاهای دیگران نخندید. ۹٫ عمیق و مشتاقانه عشق بورزید. ممکن است صدمه ببینید ولی این تنها راه کامل زندگی کردن است. ۱۰٫ در اختلافات، منصفانه مبارزه کنید. بدون صدا زدن اسامی افراد. ۱۱٫ مردم را از روی خویشاوندانشان مورد قضاوت قرار ندهید. ۱۲٫ آرام صحبت کنید، سریع فکر کنید. ۱۳٫ وقتی کسی از شما سوالی می پرسد که تمایلی به پاسخ دادن ندارید، لبخند زده، و سوال کنید، “چرا میخواهی بدانی؟” ۱۴٫ بیاد داشته باشید که عشق بزرگ و کامیابی های بزرگ ریسک بزرگ می طلبند. ۱۵٫ با مادرتان در تماس باشید. ۱۶٫وقتی کسی عطسه میکند به او بگویید “عافیت باشه!” ۱۷٫ وقتی شکست میخورید، درسی که از آن شکست می آموزید را فراموش نکنید. ۱۸٫ سه چیز را بیاد داشته باشید: احترام به خود، احترام به دیگران و پذیرفتن مسئولیت همه کارهایتان. ۱۹٫ اجازه ندهید یک مشاجره کوچک یک دوستی بزرگ را خراب کند. ۲۰٫ وقتی متوجه اشتباه خود شدید، قدمهای فوری برای جبران آن بردارید. ۲۱٫ وقتی گوشی تلفن را برمی دارید لبخند بزنید، فرد تماس گیرنده لبخند شما را در صدایتان خواهد شنید. ۲۲٫ با زن یا مردی ازدواج کنید که عاشق صحبت کردن با او هستید. وقتی سنتان بالاتر میرود، مهارتهای محاوره ای به اندازه مهارتهای دیگر اهمیت پیدا خواهد کرد. ۲۳٫ مقدار زمانی را در تنهایی سپری کنید. ۲۴٫ آغوشتان را برای تغییر باز کنید ولی نه به اندازه ای که ارزشهایتان زیر سوال رود. ۲۵٫ بیاد داشته باشید که گاهی سکوت بهترین پاسخ است. ۲۶٫ بیشتر کتاب بخوانید و کمتر تلویزیون تماشا کنید. ۲۷٫ شرافتمندانه و خوب زندگی کنید تا در زمان پیری وقتی به گذشته فکر کردید، فرصتی دوباره برای لذت بردن از آن پیدا کنید. ۲۸٫ به خدا توکل کنید ولی درب ماشینتان را قفل کنید. ۲۹٫ وجود فضایی عاشقانه در خانه تان بسیار مهم است. هر آنچه که میتوانید برای ایجاد خانه ای آرام، آسوده و امن انجام دهید. ۳۰٫ در اختلافات با کسی که دوستش دارید، با موقعیت کنونی دست و پنجه نرم کنید. گذشته را پیش نکشید. ۳۱٫ مفهوم عمیق و ژرف مطالب را درک کنید. ۳۲٫ دانش خود را به اشتراک بگذارید. این روشی است برای دستیابی به ابدیت. ۳۳٫ با محیط زیست مهربان باشید. ۳۴٫ با خدا راز و نیاز کنید. قدرت بیکرانی در این کار است. ۳۵٫ وقتی کسی از شما تعریف میکند هیچگاه حرفش را قطع نکنید. ۳۶٫ حواستان به کار خودتان باشد. ۳۷٫ به کسی که زمان بوسیدن شما چشمانش را نمی بندد اعتماد نکنید. ۳۸٫ یکبار در سال به جایی بروید که تابحال نرفته اید. ۳۹٫ اگر درآمد زیادی دارید، بخش از آنرا در زمان زنده بودنتان برای کمک به دیگران اختصاص دهید. این بزرگترین لذت بردن از ثروت است. ۴۰٫ بخاطر داشته باشید که دست نیافتن به چیزی که دوست دارید گاهی خوش اقبالی است. ۴۱٫ قوانین را بیاموزید سپس برخی را بشکنید. ۴۲٫ بیاد داشته باشید بهترین رابطه آنی است که عشق شما به یکدیگر بزرگتر از نیاز شما به یکدیگر باشد. ۴۳٫ موفقیت خود را اینگونه محک بزنید که چه چیزی را از دست می دهید تا چه چیزی را بدست آورید. ۴۴٫ بخاطر داشته باشید که شخصیت شما سرنوشت شما است. ۴۵٫ متهورانه به عشق خود نزدیک شوید. سلام به همه دوستای عزیزم. بنده اومدم تا بگم چیه هی میشینیم غم و غصه واسه مغز درب و داغونه خودمون میسازیم.ببینم مگه ما چند بار به یه جک که خیلیم بامزه باشه میخندیم که روزی صدهزار بار واسه یه غم کهنه میشینیم زار میزنیم.شاید دیگران نتونن خوشحالتون کنن اما خودتون که میتونین.باور کنین اینقده راه هست که بتونین خودتونو شاد نگه دارین.هروقت یه ناراحتی پیش اومد به خودتون بگین: این نیز بگذرد...!نه شادیا پایدارن و نه غمها.از این به بعد میخوام وقتی میاید وبم حداقل یه چند ثانیه لبخند به لباتون بیاد.آه،خسته نشدید بس که لباتون آویزون بوده.من که همه چی فراموش...صدا،،دوربین،حرکت...و زندگی از اول... این از اولین طنز واسه شادی شما دوستای گلم... میدونم که الان بعضی از دوستای عزیزم دارن امتحان میدن پس حتما ادامه مطلب رو ببینین که روشهای تقلب رو نشونتون میده سلام امروز روز عبور من از خزان آرزوها بود،خزان را پشت سر گذاشتم آمده ام که خط خطیهای پاره خط را برایتان بنگارم.باشد که آنهارا پاک نکنید. عقاب همیشه تنهاست و کرکسها باهم هستند... فقر روزی یک مرد ثروت مند پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی میکنند چقدر فقیر هستند آنها یک روز و یک شب را درخانه محقر یک روستایی به سر بردند در راه بازگشت و در پایان سفر مرد از پسرش پرسید نظرت در مورد مسافرتمان چه بود پسر پاسخ داد عالی بود پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی پسر پاسخ داد فکر میکنم پدر پرسید چه چیزی از این سفر یاد گرفتی پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند حیاط ما به دیوار هایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتها است در پایان حرف های پسر زبان مرد بند آمده بود پسر اضافه کرد متشکرم پدر که واقعا به من نشان دادی چقدر فقیر هستیم. آن سوی پنجره در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند تخت او در کنار تنها پنجره اتاق بود اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد آنها ساعت ها با یکدیگر صحبت میکردند از همسر، خانواده، خانه ،سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف میزدند هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیز هایی که بیرون از پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف میکرد بیمار دیگر در مدت این یک ساعت با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون روحی تازه میگرفت مرد کنار پنجره از پارکی که پنجره رو به آن بازمیشد میگفت این پارک دریاچه ی زیبایی داشت مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا میکردند و کودکان با قایق های تفریحی در آب سرگرم بودند و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده میشد مرد دیگر که نمی توانست آنها را ببیند چشمانش را میبست و این مناظر را در ذهن خود مجسم میکرد و احساس زندگی میکرد روز ها و هفته ها سپری شد یک روز صبح پرستاری که برای حمام کردن آنها آب آورده بود جسم بی جان مرد کنار پنجره را دید که در خواب و با کمال آرامش از دنیا رفته بود پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند مرد دیگر تقاضا کردکه او را به تخت کنار پنجره منتقل کنند پرستار این کار را برایش انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد اتاق را ترک کرد آن مرد با آرامی و با درد بسیار خود را به سمت پنجره کشانید تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیاندازد حالا دیگر او میتوانست زیبایی های بیرون را با چشمان خودش ببیند . هنگامی که از پنجره به بیرون نگاه کرد با کمال تعجب با یک دیوار بلند آجری مواجه شد مرد پرستار را صدا زد و پرسید چه چیزی هم اتقایش را وادار میکرده چنین مناظر دل انگیزی را برای او توصیف کند پرستار پاسخ داد شاید او میخواسته به تو قوت قلب بدهد چون آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمیتوانست این دیوار را ببیند . یک ساعت ویژه مردی دیر وقت خسته از کار به خانه بازگشت دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود ،سلام بابا یک سوال از شما بپرسم ؟بله حتما چه سوالی؟ بابا شما برای هرساعت کار چقدر پول می گیرید؟ مرد با ناراحتی پاسخ داد این به تو ارتباطی ندارد، چرا چنین سوالی میکنی؟ فقط میخواهم بدانم. اگر باید بدانی بسیارخوب میگویم بیست دلار. پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود آه کشید بعد به مرد نگاه کرد و گفت میشود ده دلار به من قرض بدهید مرد عصبانی شد و گفت اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خرید یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملا در اشتباهی سریع به اتاقت برگرد و فکر کن که چرا اینقدر خود خواه هستی؟ من هر روز سخت کار میکنم و برای چنین رفتار های کودکانه وقت ندارم .پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد چطور به خودش اجازه میدهد فقط برای گرفتن پول از من چنین سوالاتی بکند بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است شاید واقعا چیزی بوده که او برای خریدنش به ده دلار نیاز داشته است به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آید پسرک از پدرش درخواست پول کند مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد خوابی پسرم؟ نه پدر بیدارم. من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کردم امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم بیا این ده دلاری که خواسته بودی پسر کوچولو نشست خندید و فریاد زد متشکرم بابا بعد دستش را زیر بالشت برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده درآورد مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره درخواست پول کردی پسر کوچولو پاسخ داد برای اینکه پولم کافی نبود ولی من حالا بیست دلار دارم آیا میتوانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زود تر به خانه بیایید من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم. گرد آورنده:کوروش بهرامی به نام آفریننده ی خاطرات دور می نویسد مشق ِ خود ، یا وزن ِ من ، بر دفترش ؟ بی ترازو هم بدانم ، از نبود ِ عدل و داد ،........ آتشی پر زخم ، از فقر و بلا ،... انداخته یی ، ای روزگار ،... وای بر من ،... وای بر دریای بی ساحل ، ز موج ،... این چه وجدان است که خوابیده ، ندارد جو عذاب !؟ آزمودن بس دگر ،.. !!!!! این کودک ِ بی کس ، ببین ،...
کفشهایم کو؟ مادرم در خواب است بوی هجرت میآید باید امشب بروم من به اندازهی یک ابر دلم میگیرد چیزهایی هم هست؛ و شبی از شبها باید امشب بروم! یک نفر باز صدا زد: سهراب! شیشه عطر بهار لب دیوار شکست ، همه جا پر شد از بوی خدا همه جا آیت اوست . . . هدیه نا قابلم تقدیم تو پاره هایی از دلم تقدیم تو از تمام مزرع دلتنگیم شعرهایم ، حاصلم تقدیم تو پیش پایت هستی ام را یافتم هستی ام ، ای خواهرم ، تقدیم تو و باز مترسک به انتظار نشسته است! و شیرینی یک توهم یک امید باطل که کلاغ ها برای دیدار او خواهند آمد! آرامم برای دقایقی نامعلوم! بی فاصله... بی حرف... نت سکوت را اجرا میکنم... می دانم این تنها چیزیست که تو میشنوی گوش کن... سپیده که سر بزند سپیده دم نزدیک است ... بعضی آهنگها و ترانه ها برای گوش دادن ساخته نشده اند ... اونها بوجود اومده اند برای کمک کردن به آدمها برای " یک دل سیر گریه کردن " از ته دل ... صدای باران زیباترین ترانه خداست که طنینش زندگی را برای ما تکرار می کند؛ نکند فقط به گل آلودگی کفشهایمان بیندیشیم!؟
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: “میگویند فردا شما مرا به زمین میفرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم؟” ….. خداوند پاسخ داد: “از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفتهام. او از تو نگهداری خواهد کرد.” اما کودک هنوز مطمئن نبود که میخواهد برود یا نه: “اما اینجا در بهشت، من هیچ کار جز خندین و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.” خداوند لبخند زد: “فرشته تو برایت آواز میخواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.” کودک ادامه داد: “من چطور می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟” خداوند او را نوازش کرد و گفت: “فرشتة تو، زیباترین و شیرینترین واژههایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.” کودک با ناراحتی گفت: “وقتی میخواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟” اما خدا برای این سؤال هم پاسخی داشت: “فرشتهات، دستهایت را درکنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد میدهد که چگونه دعاکنی.” کودک سرش رابرگرداند وپرسید: “شنیدهام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی میکنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟” - “فرشتهات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.” کودک با نگرانی ادامه داد: “اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمیتوانم شما راببینم، ناراحت خواهم بود.” خدواند لبخند زد و گفت: “فرشتهات همیشه درباره من با تو صحبت خواهدکرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من همیشه درکنار تو خواهم بود.” در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده میشد. کودک میدانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سؤال دیگر از خداوند پرسید: “خدایا ! اگر من باید همین حالا بروم لطفاً نام فرشتهام را به من بگویید.” خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: “نام فرشتهات اهمیتی ندارد. به راحتی میتوانی او را مادر صدا کنی.” سال ها شد که رخ زرد مرا دوست ندید / بس که خون جگر از دیده روان است مرا . . . شیشه ای می شکند ... یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟ مادری می گوید...شاید این رفع بلاست یک نفر زمزمه کرد...باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد، شیشه ی پنجره را زود شکست. کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرورشکست، عابری خنده کنان می آمد... تکه ای از آن را بر می داشت... مرحمی بر دل تنگم می شد... اما امشب دیدم... هیچ کس هیچ نگفت، قصه ام را نشنید... از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟؟؟ درونم از غصه و ماتم مثال روح بی خوا ب است دلم غمگین تنم سنگین سرابی در چشم رنگین خودم شرمگین از این ننگی که در خواب است زمستان هم به خزان حسادت ورزید،ابرش را،بادش را،برفش را با خشمش درآمیخت و به سویِ خزانِ آرزوها فرو فرستاد.زمستان از آتشِ دلِ برگهای پاییزی خبر نداشت،رنگ پریدگی برگها را به علتِ ضعفشان میپنداشت اما نمی دانست هر برگ ذرهای از شعلهی عشق است،عشقِ الهی به بندگان،به عالمیان،به وجودِ هر موجود. پاییز را فصلِ سرد می خوانند چون از عشق چیزی نمیدانند،نمیدانند با افتادن هر برگِ پاییزی،با مرگِ هر برگ،زمین نفس می کشد،برای زاد و ولد آماده می شود و چهره میآراید.همان گونه که مرگ را تلخ و سیاه میدانند خزان را غمناک می پندارند بی توجه به آنکه مرگ دروازهٔ لقاحِ الهی است و پاییز دروازهٔ عشقِ زمین.سرمایِ پاییز،گرمایِ دل است،رنگِ پاییز رنگِ عشق است و غمِ پاییز شورِ وصال است.حسنِ پاییز حسنِ غم،حسنِ من است.پاییز زیباست چون عشق زیباست،عشق زیباست چون منشأ عشق خداست. پاییزی ام،عاشقم،عاشق او... برگ اگر رنگ خزان گیرد نه از روی ضعیفی است که از گردش چرخ زمان عالم نیز رنگ خزان می گیرد روزی! اما ای کاش! اگر برگ خزانی می گردد، دل هیچ گاه رنگ خزان را نبیند،کاش! تنها فصلي که در آن خيلي شعر و شاعري ميچسبد همان طور که همه ميدانيم فصل پاييز است. از قديم هم که ميدانيد همه گفتهاند پاييز فصل شعرا است. هر چند که توي شهر ما هنوز درست و حسابي فصل پاييز نرسيده است و دريغ از يک نم باران پاييزي! اما گفتيم سري به شاعران و نويسندگان بزنيم و با نوشتههاي آنها کمي برويم توي حال و هواي پاييزي و دلي تازه کنيم. در تاريخ ادبيات ايران شاعري که خيلي اهل توصيف طبيعت و دار و درخت و اينها بوده و خيلي خوب هم از پس اينکار برآمده جناب منوچهري دامغاني است. اشعار منوچهري که به توصيف طبيعت و حالات گوناگونش پرداخته، هنوز در ادبيات ايران يگانه و مثال زدني است. هر چند گاه توصيفهايش براي ما بچههاي اين دوره زمانه زيادي سخت و پيچيده ميشود. بيشتر اهالي ادب و ادبيات اشعار او را مانند يک تابلوي نقاشي ميدانند که زيباييها و شگفتيهاي طبيعت را به زيبايي توصيف کردهاست. شعر خزان منوچهري يکي از نمونههاي شعر کلاسيک است که حسابي در اين زمينه معروف است. نميدانم کتاب «سبز پري» اثر پرويز دوايي در ادبيات داستاني ايران چه جايگاهي دارد، اما مطمئن هستم هر عاشقي که اهل ادبيات باشد اين کتاب را دوست خواهد داشت. از آنجا که داستانهاي کتاب همه حال و هوايي عاشقانه دارد، ميشود به راحتي حدس زد که بعضيهايشان توي حال و هواي پاييز باشند. اما اين نويسنده به جز اين کتاب دو داستان مستقل هم با عنوان «پاييز» و «مرگ در پاييز» دارد که هر دو روايتي عاشقانه را از عشقي از دست رفته در بستر پاييز بازگو ميکنند. با هم تکهاي از داستان مرگ در پاييز را ميخوانيم: «پاييزشد، ياد تو را آورد. پاييز اشک تو را به چشمهايم آورد. آه تو را در سينهام پر کرد. رخت تو را پوشيدم و به گذرگاه تو آمدم. به آينههاي توي ويترينهاي سر راه تو نگاه کردم. کفشهايي براي تو انتخاب کردم. براي زمستان تو که در راه است. براي تو ميوههاي پاييزي خريدم، پشت پنجره گذاشتم.» داستان با تصوير يک درخت در پاييز شروع ميشود و شما با آن تصوير وارد واگويههاي ذهن نويسنده ميشويد. نويسنده از تصوير يک درخت ميگويد که براي بار دوم دارد در پاييز ملاقاتش ميکند و از يک خانه که در آن به جز درخت، دو مهمان ديگر و يک تابلو وجود دارد. حالا شما داريد داستان تابلو، نقاشش و يکي از زنها را ميشنويد. داستان نقاشي که آخرين تابلويش تصوير درخت بادامي پرشکوفه است در زمينه سبز و داستان زني که دارد يک عشق و ارتباط را از دست ميدهد. نويسنده از تلاش هر دو برايتان ميگويد از آرزوي نقاش که سالها قبل خواسته تا سال 2000، بر بوم تاب بياورند و ترک نخورند و زن که ميخواهد در اين پاييز هر طور شده تنهايي را به تعويق بيندازد. داستان کوتاه «کريستين بوبن» در انتها با جملهاي که از نقاش وام گرفته شده و به عقيده او فرياد تمامي عاشقان است تمام ميشود: اميدوارم قلبم بدون آنکه ترک بخورد تاب بياورد... در شاعران معاصر به جز آنهايي که شعر نو و نيمايي گفتهاند. غزلهايي در توصيف پاييز هم ديده ميشود. از اين ميان شهريار غزلي درباره پاييز دارد که با توصيف حال و هواي پاييز تهران، روزگار خود و حال درونياش را که از پاييز هم خرابتر است توصيف ميکند. اگر نگاهي به اين غزل بيندازيد، با بيتهاي زيبايي از شما پذيرايي خواهد کرد. مولانا هم از ديدگاه خودش پاييز را توصيف کردهاست. البته از آنجا که مولانا به همه چيز خيلي عرفاني نگاه ميکند در اين شعرش آمدن خزان را به گلستان مانند مرگ آدمي ميداند و بعد از آه و افسوس براي رسيدن پاييز و خرابي باغ نويد زندگي دوباره را به خواننده ميدهد و با خبر دادن از آواي صور اسرافيل ميگويد قيامت و برخاستني نو در راه است. شعر پاييز اخوان يکي از مشهورترين شعرهاي پاييزي ادبيات ايران است. اگر اهل شعر و شاعري باشيد حتما چند بيتي از اين شعر را در حافظه داريد. با اينکه بيشتر خوانندگان اخوان را شاعر زمستان ميدانند اما به عقيده منتقدان شعر پاييزي اخوان از نظر عنصر خيال پردازي و تصويرسازي در شعر از ساير شعرهاي او برجستهتر است. پاييز اخوان داستان باغي است که با آنکه گرفتار خزان است و پادشاه فصلها پاييز برآن حکومت ميکند اما سربلند و زيبا است و در خاکش بذر ميوههاي بسياري خفتهاست. جالب اين است که اخوان اين شعر پاييزي را در بهار گفتهاست.
آدمک آخر دنیاست بخند آدمک مرگ همین جاست بخند دست خطی که تو را عاشق کرد شوخی کاغذی ماست بخند آدمک خر نشوی گریه کنی همه دنیا دغل و شوخی و دعواست است بخند آن خدایی که بزرگش خواندی بخدا مثل تو تنهاست بخند. روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.
روی پله های بانک، توی فرو رفتگی دیوار
یک جایی شبیه دل خودش،
کارتن را انداخت روی زمین، دراز کشید،
کفشهایش را گذاشت زیر سرش، کیسه را کشید روی تنش،
دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش.
خیابان ساکت بود،
فکرش را برد آن دورها، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد.
در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را
صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ،
هوا سرد بود، دستهایش سردتر،
مچاله تر شد، باید زودتر خوابش میبرد.
صدای گام هایی آمد و .. رفت،
مرد با خودش فکر کرد، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد،
خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش.
اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد، شاید مسخره اش می کردند،
مرد غرور داشت هنوز، و عشق هم داشت،
معشوقه هم داشت، فاطمه، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید،
به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر.
گفته بود: - بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی، دست پر میام ...
فاطمه باز هم خندیده بود.
آمد شهر، سه ماه کارگری کرد،
برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد، خواستگار شهری، خواستگار پولدار،
تصویر فاطمه آمد توی ذهنش، فاطمه دیگر نمی خندید.
آگهی روی دیوار را که دید تصمیمش را گرفت،
رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ،
مثل فروختن یک دانه سیب بود.
حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی.
پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد.
یک گردنبند بدلی هم خرید، پولش به اصلش نمی رسید،
پولها را گذاشت توی بقچه، شب تا صبح خوابش نبرد.
صبح توی اتوبوس بود، کنارش یک مرد جوان نشست.
- داداش سیگار داری؟
سیگاری نبود، جوان اخم کرد.
نیمه های راه خوابش برد، خواب میدید فاطمه می خندد، خودش می خندد، توی یک خانه یک اتاقه و گرم.
چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد :
- پولام .. پولاااام .
صدای مبهم دلسوزی می آمد ،
- بیچاره ،
- پولات چقد بود؟
- حواست کجاست عمو؟
پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید، جای بخیه های روی کمرش سوخت.
برگشت شهر، یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه، بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ، دل برید ، با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود.
...
- پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس ...
چشمهاشو باز کرد ، صبح شده بود ، تنش خشک شده بود ،
خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد.
در بانک باز شد ، حال پا شدن نداشت ، آدم ها می آمدند و می رفتند.
- داداش آتیش داری؟
صدا آشنا بود، برگشت، خودش بود ، جوان توی اتوبوس وسط پیاده رو ایستاده بود ،
چشم ها قلاب شد به هم ،
فرصت فکر کردن نداشت ،
با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد.
- آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس ... آی مردم ...
جوان شناختش.
- ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال ...
پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ....
افتاد روی زمین.
جوان دزد فرار کرد.
- آییی یی یییییی
مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا،
دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ،
- بگیریتش .. پو . ل .. ام
صدایش ضعیف بود ،
صدای مبهم دلسوزی می آمد ،
- چاقو خورده ...
- برین کنار .. دس بهش نزنین ...
- گداس؟
- چه خونی ازش میره ...
دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش
دستش داغ شد
چاقوی خونی افتاده بود روی زمین ،
سرش گیج رفت ،
چشمهایش را بست و ... بست .
نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ،
همه جا تاریک بود ... تاریک .
همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه :
- یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد . همین...
هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ،
نه کسی فهمید مرد که بود، نه کسی فهمید فاطمه چه شد
مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی.
بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ،
انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگر ،
شاید فاطمه هم مرده باشد ،
شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ،
کسی چه میداند ؟!
کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟
زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ،
قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست
قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست .
از او پرسید : آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود :
ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کنم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد!
۱٫ به مردم بیش از انتظاراتشان ببخشید و اینکار را با روی خوش انجام دهید.
مردمان
ادامه مطلب
چقدر زود گذشت اولین روز،اولین بار،اولین دوست...
لبخندت را در چشمانم ذخیره کرده بودم و چه ساده مقلوب سادگی حرف هایت شدم،قسم خوردیم به رفاقتی که محصور چند سیم و چند دکمه بود،به عدالت قسم خوردیم به مهر،عهد بستیم که هرگز به هم نفوذ نکنیم یکدیگر را هک نکنیم،تمامی این حرف ها از روی معرفتت بود،آنقدر قدرت داشتی که کسی پیروز دیوارهای آتشینت نشود،اما دیدی!دیدی در آخر عهد شکستی هنوز حیرانم که چگونه نامت را بر جای جای قلبم حک کردی و از تمام حصارهای خشن وجودم گذشتی...
از یاد نمیبرم لحظه ای را که برادرانه مرا با نام کوچک خطاب کردی و راه و رسم جادو را یادم دادی،نقطه ی سفیدی بودی در جادوی سیاه...
چقدر سریع دور شدیم از نخستین باری که به تنهایی ویروس ساده ای را پیشکشت کردم،آن روز همه را جمع کردی با خرسندی خطاب به جمع گفتی:<<رفیق من ها!>>
و چقدر زود گذشت روزی که تمام عالم جادوگران سیاه جمع شدند تا مرا در تاریکی دفن کنند اما تو خالصانه در مقابل دیده گان همه فریاد کشیدی و گفتی:<<رفیقش منم>>.
محمد جان یادت است همیشه تذکر می دادی مرا که هیچ گاه نوامیس مردم را وارد سیاهی روزگار نکنم؟!لقبت چه بود؟آهان!CPU،هنگامی که PC 10 CPU را به علت بی احترامی به خانواده ها سوزاندی هدفت را کسی در نظر نگرفت،همه انگشت به دهان قدرتت شدند...
غیرت را از تو آموختم،احترام به مادر را،پس چرا این گونه شدی؟غیرتت کجا رفته؟!چرا مادر مهربانت را روی تخت بیمارستان در وادی تنهایی رها کردی؟!شاگرد ممتاز رشته ی نرم افزار نگفتمت بنشین و راحت زندگی کن؟آخر ایستادی؟!هیزم شکن به سایه ی پرمهرت هم رحم نکرد،شاخسارت را چه ارزان به آتش فروختند.ولی مثل قدیم به خواستت رسیدی!تو همواره ایستاده ای چه عمود مثل سرو،چه در راستای افق وامتداد خورشید...
در زندگی همواره بی نشان بودی به رسم فروتنی و خاک را هم شرمنده کردی و فروتن مردی حتی سنگ قبر هم شرم نام تو دارد پس بی نام در خاک آرمیده ای...
به یادت هستم...به یادم باش...
درسهای غم ، چه کوهی گشته اینسان بر سرش !!
دشنه ی سنگین و بی رحم ِ زمانه ، در شکسته پیکرش !
... ... تو که می گفتی ، بسوزند خشک و تر ، با هم ز جان ، پروردگار !
بی کسان را بر زمین ،..! نامردها را، کی نشاندی تخت ِ اوج ؟؟؟
تو چه آسان هستی و دردا ، زنی خود را بخواب !
با ترازویش ، چه میزان می شناسد ،.. وزن ِ هر نامرد ِ بر روی زمین !
چه کسی بود صدا زد سهراب؟
آشنا بود صدا؛ مثل هوا با تن برگ
و منوچهر و پروانه و شاید همهی مردم شهر
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیهها میگذرد
و نسیمی خنک از حاشیهی سبز پتو خواب مرا میروبد
بالش من پر آواز پر چلچلهها ست
صبح خواهد شد
و به این کاسهی آب
آسمان هجرت خواهد کرد
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی،
عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچهای را سر یک مزرعه جدی نگرفت
وقتی از پنجره میبینم حوری
-دختر بالغ همسایه-
پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه میخواند
لحظه هایی پر اوج
مثلا شاعرهای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت *
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟
باید امشب چمدانی را
که به اندازهی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بیواژه که همواره مرا میخواند
کفشهایم کو؟
در این بیشه زار خزان زده
شاید گلی بروید
مانند گلی که در بهار روییده
پس به نام زندگی
هرگز مگو هرگز
وقتی خیس از باران به خانه رسیدم...
برادرم گفت: چرا چتری با خود نبردی؟
خواهرم گفت: چرا تا بند آمدن باران صبر نکردی؟
پدرم با عصبانیت گفت: تنها وقتی سرما خوردی متوجه خواهی شد ...
اما مادرم در حالی که موهای مرا خشک می کرد گفت: باران احمق! ...
این است معنی مادر ...
Power By:
LoxBlog.Com |