(•------) نقطه سر خط (------•)
تا چیزی از دست ندهی چیز دیگری بدست نخواهی آورد این یک هنجارهمیشگی است.
توقع زیادی نیست….. میدانی که تا چه اندازه از دود خاکستری سیگار بیزارم…. برای “تظاهر” به دلبستگی دیگر بهانهای ندارم! این روزها دچار سر گیجهام! Amin وای چه حالی دارم....چه حسّيیست.....یه مدت بود که این حسّه غم را به خود نگرفته بودم آن دم که این حس مرا در بر گرفته بود,مرا افسرده کرده بود,به قدری که به هیچ چیز علاقه ای نداشتم اما الان تفاوتی در آن میبینم.....حالا فقط این حسّ قشنگی درونم هست که دیگر آزارم نمی دهد. بلکه روحم را جلا می هد.....هم غمگینم.....هم خوشحال......حسّ خوبیست به قلبم احساس می بخشد......و من را از خشکی در می آورد خدارا شکر که خزان آرزوها ظرفیت شنیدن خون دل هایم را دارد تا بحال کسی را لایق شریک شدن راز هایم نمی دانستم اما در خزان آرزوها هیچ چیز ناگفتنی نیست پس می گویم هر چه در دل دارم Amin مرا درک کن.......چون در هستیم نیست کسی جز تو که بتواند مرا بفهمد مرا ببین.......تا بدانم که آنقدر کوچک نیستم که در درون حلقه های چشمانت جایی نداشته باشم با من حرف بزن......چون تنها صدایی که میخواهم بشنوم صدای توست از من دلگیر نشو.....که آن روز,روز مرگ من است,مرگ برای تو را دوست دارم,اما نه به قیمت دلگیر شدنت دوستت دارم......چون که دوست داشتنی هستی نمی دانم اگر روزی مرا ترک کنی.....چگونه زنده می مانم میدانم که نمی مانم Amin پس از چند مدت وقتی با دقت به اطرافم نگاه میکنم,قطعه چوب های فراوانی را میبینم خوشحال میشوم و به سرعت خودم را به یکی از آنها می رسانم.اما.... اما هر بار که به آنها تکیه میکنم,من را دوباره پس از لحظه ای در آن آب سرد غم می اندازند و در این لحظه متوجه میشوم که یک قطعه چوب نمی تواند من را از این دریا نجات دهد تنها یک وجود بزرگ میتواند نجات دهنده من باشد چگونه پیدایش کنم؟چنین چیزی وجود دارد؟ در این دریا....نه....فکر نمی کنم.... از خود میپرسم که چرا تنها من در این دریا مانده ام.....آیا این امتحان خداست؟ اما من برای امتحان شدن خیلی کوچک هستم به خدا میگویم:چرا کمکم نمیکنی؟ اما صدایی نمی شنوم.اما میدانستم که او صدایم را میشنود. با خود گفتم اگر در این دریا غرق شوم....چه میشود؟ من که هیچ کس را ندارم که به امید او برای زنده ماندن تلاش کنم پس از چه میترسم؟ شاید از این که پس از مرگ مانند آن قطعه چوب ها بشوم پس تلاشم را میکنم ناگهان نوری را میبینم..... Amin داستان من داستانی است که فقط یک قلب با احساس درکش میکند کسی که بداند وقتی از تمام وجود خواستار داشتن همدل و همدردی هستی.اما.... اما کسی را نمیبینی.....چه حسی دارد کسی که بداند وقتی زندگی برایت بی معنی میشود و کسی نیست که به آن معنی دهد...چه حسی دارد کسی که بداند وقتی کسی را دوست داری ولی نمی توانی او را داشته باشی چه حسی دارد و چه حسی دارد وقتی غم وجودت را پر کند و خنده با لبانت قهر کند و غم در خانه دلت رخت پهن کند داستان من..مانند کسی است که در سیاهی شب...وسط دریای غم و بی انتها...به دنبال قطعه چوبی است که بر آن سوار شود....مانند کسی که در تنهایی به کسی دل ببندد اما نیست آن قطعه چوب و آن کس پس در این دریا به اجبار باید تنها شناور باشم و... Amin چگونه فراموشت کنم؟ وقت تمام لحظه های زندگیم را پر کرده ای چگونه فراموشت کنم؟ وقتی حتی فراموشی تو را از من نمیگیرد چگونه فراموشت کنم؟ وقتی با هر صدایی که میشنوم یاد تو می افتم گوش هایم را میگیرم....هر چیزی که میبینم تو را به یادم می اندازد چشم هایم را میبندم.....بوی تو به مشامم میرسد بو نمیکشم.....تو را تصور میکنم دیگر نمی دانم چه کنم؟ چگونه فراموشت کنم؟ تویی که نفس کشیدنم با یاد تو امکان پذیر است تویی که هر شب به شوق خواب دیدنت به خواب میروم و به امید دیدنت از خواب برمیخیزم حتی در لحظه مرگم با یاد تو میمیرم و به امید دیدار تو در آن دیار از خواب ابد برمیخیزم حال به من بگو چگونه فراموشت کنم؟ Amin از تنهایی نمی ترسم........چون خیلی وقت است که با آن آشناام از آن فرار نمیکنم.......چون همه جا با من است دوستش دارم.......چون تنها چیزی است که دارم من از تنهایی جز خوبی ندیدم. زمانی که هیچ کس با من نبود....او کنارم بود در روشنایی روز....در تاریکی شب....در خواب و بیداری در کوچه و خیابان.....درهرجا که عقل می رود تنها,تنهایی بود که مرا یاری می کرد خدا را شاکرم....که یاری چون تنهایی دارم تنهایی یاریست.....که هیچ وقت تو را ترک نخواهد کرد اگر.....ترکش نکنی به کسی خیانت نمی کند....حتی اگر به او خیانت کنی در زمانی که حتی بهترین کس را کناره خود نمی بینی او مانند مادری تو را در آغوش گرفته تنهایی را دوست دارم دوست دارم دوست دارم Amin
بادِ سردِ پاییزی در حال وزیدن بود،سرما وجودم را فرگرفته بود،کلاس در سکوتِ جبرانه یِ معلم فرو رفته بود،نگاهم به بیرون بود،به رقصِ برگهای زرد در بسترِ تیره یِ آسمان،در افکارِ تهی از امید غرق بودم و بی تقلا نظاره گرِ خزانِ آرزوهایم پشتِ نیمکتِ چوبی نشسته بودم؛هنوز نگاهم به دوردستها بود،صدایی رشته یِ افکارم را پاره کرد،آری،معلم با صدای جدی خشدارش نامم را صدا میزد،صورتم را به طرف او گرداندم،کتاب قطورش را باز کرد،گفت:«به سوالم پاسخ صحیح بده.»«پوچترین در دنیا چیست؟»سوالش برایم عجیب بود،ناخود آگاه گفتم:«من!»هیچ تغییری در چهرهاش پدیدار نشد،گویا انتظار شنیدن این پاسخ را از من داشت.خیلی عادی گفت:«بیشتر توضیح بده.»من که هنوز شرایط را نپذیرفته بود چه حرفی برای گفتن داشتم؟!در همین فکرها بودم که باز هم مانندِ لحظات گذشته ناخواسته دهان گشودم و گفتم:«در نبودِ نور،ظلمت به وجود میآید،در نبودِ گرما سرما به وجود میآید،در نبود عشق،نفرت به وجود میآید اما اگر من نباشم نه چیزی به وجود میآید و نه چیزی از بین میرود؛این معنای مطلق پوچی است!». برقی در چشمانِ معلم دیدم،از جایش بلند شد،کتش را مرتب کرد و به سمت تخته رفت،درونش حسِ آرامش را به من انتقال میداد،در اعماقِ وجودش امید نجوا میکرد،حسی که مدتها بود با آن غریبه بودم،با خط خوش نوشت «به نامِ او»،در نظرم معلم مهربان تر شده بود،رو به من کرد،لبخندی که بر لب داشت خشونتِ چهرهاش را درهم شکسته بود،گفت:«تا بحال به این فکر کردهای که اگر باشی چه چیزهایی میتوانی به وجود آوری؟!گاهی بودن سببِ ساختن میشود،نه،رفتن و نبودن؛همین را بدان که تا زمانی که تو باشی و با امید زندگی کنی خودت دلیل اثبات پوچ نبودن هستی میشوی ای اشرفِ مخلوقات». Ali شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟ چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟ خداحافظ ، تو ای همپای شب های غزل خوانی خداحافظ ، به پایان آمد این دیدار پنهانی خداحافظ ، بدون تو گمان کردی که می مانم؟ خداحافظ ، بدون من یقین دارم که می مانی!!! فرشتگان روزي از خدا پرسيدند : بار خدايا تو كه بشر را اينقدر دوست داري غم را ديگر چرا آفريدي؟ خداوند گفت : غم را بخاطر خودم آفريدم چون اين مخلوق من كه خوب مي شناسمش تا غمگين نباشد به ياد خالق نمي افتد ديدی غزلی سرود؟
هميشه براي كسي بخند كه ميدوني به خاطر تو شاد ميشه... واسه كسي گريه كن كه مي دوني وقتي غصه دري و اشك ميريزي برات اشك ميريزه... براي كسي غمگين باش كه در غمت شريكه... عاشقه كسي باش كه دوست داره نرو که آسمان با رفتنت خواهد گرفت که رنگ شب با رفتنت خواهد پرید که نور روز با رفتنت تاریک می شود که دیگر دریا بدون تو موج نمی زند که درختان بدون تو نمی شکفند که بدون تو خورشید روی خود نمایی ندارد که چراغ مهتاب بی صفای رویت خاموش می شود که بی تو آسمان شب آن لکه های نورانی را بر صورت نخواهد داشت که زمین بی تو خون خود به بیرون می پاشد که بدون تو رود خانه نای رفتن ندارد که نارون دیگر سایه ای ندارد که هوا بی تو رنگ بی رنگی ندارد که بلبلان صحرا بی وجودت روزه ی سکوت بر لب دارند که گلبوته های امید در صحرای نا امیدی نخواهد رویید که شبنم سحر گاهی بی تو حال تر کردن تن نرم و لطیف برگ را ندارد که بدون تو جیر جیرک ها نخواهند خواهند که چشمه ها با رفتنت آنقدر گریستند که دیگر آبی در چشم ندارند تا در فراغت زمین چشمشان را ترک کنند که همای سعادت دیگر بر دوش هیچ کس نخواهد نشست که طبیعت بی تو سر ناساز گاری با انسان دارد که بشریت بی وجودت در دامی سخت ترسناک گرفتار است که خون بی وجودت سرخ نخواهد بود که بی وجودت دل فرهاد یاد شیرین می کند که آسمان در نبودنت آبی ، جنگل در نبودنت سبز، زمین در نبودنت پاک آتش در نبودنت داغ، آبشار در نبودنت زیبا و سحر در نبودنت شاداب نخواهد بود اگر سهم من از اين همه ستاره فقط سوسوي غريبي است، غمي نيست. همين انتظار رسيدن شب برايم كافيست وقتي گلدان شکست مادرم گفت حيف بود پدرم گفت قشنگ بود خواهرم گفت مال من بود برادرم گفت گرون بود مادر بزرگم گفت دوستش داشتم ولي وقتي دلم شکست کسي آه هم نگفت وقتی به آسمون نگاه ميکني، دوست داري کدوم ستاره مال تو باشه؟ به اوني که کم نور تره قانع باش چون اوني که پر نور تره را، همه نگاه ميکنن خواهم که در این غمکده آرام بمیرم گمنام و سفر کرده و بی نام بمیرم کس نیست که آزاد کند مرغ دلم را پر بسته و دل خسته در این دام بمیرم من کام دل از جلوه حسن تو گرفتم هر چند در این معرکه ناکام بمیرم خيلي جالبه: از سوسک مي ترسيم................از له کردن شخصيت ديگران مثل سوسک نميترسيم. از عنکبوت ميترسيم................از اينکه تمام زندگيمون تار عنکبوت ببنده نمي ترسيم. از خوب سرخ نشدن قورمه سبزي ميترسيم................از سرخ شدن ادما از خجالت نميترسيم. از سرما خوردگي ميترسيم................از سرخورده کردن دوستامون نميترسيم. از شکستن ليوان ميترسيم................از شکستن دل ادما نميترسيم. تا بحال چله نشینی نکرده ام تا بحال برای روزهای خوبی که از کف داده ام چله نشین نبوده ام اما اینبار میخواهم، برای چشیدن طعم زندگی، چهل روز ، چله نشین باشم شروعش باشد از شبی که بهتر از هزار شب است از شبی که آغاز نزول است و آغاز بارش باران استجابت باور دارم که ، خدا در همین نزدیکیست باور دارم که خدا دنبال بهانه است برای بخشیدن میخواهم خودم این بهانه را بدهم به دست قادرش و از شما خوبان هم ،همین را میخواهم..مثل یک خواهر کوچک که از بزرگترهایش میخواهد: که از اینکه میان اینکه از فرشتگان بالاتر رویم و از حیوانها پست تر باشیم، آشتی با صاحب خانه را انتخاب کنیم رفتگان را...زندگان را...از یاد مبریم آمین گفتم: خسته ام گفتی: لاتقنطوا من رحمة الله از رحمت خدا نا امید نشید(زمر/53) گفتم: هیشکی نمیدونه تو دلم چی میگذره گفتی: ان الله یحول بین المرء و قلبه خدا حائل هست بین انسان و قلبش!(انفال/24) گفتم: غیر از تو کسی رو ندارم گفتی: نحن اقرب الیه من حبل الورید ما از رگ گردن به انسان نزدیکتریم (ق/16) گفتم: ولی انگار اصلا منو فراموش کردی! گفتی: فاذکرونی اذکرکم منو یاد کنید تا یاد شما باشم (بقره/152) گفتم: تا کی باید صبر کرد؟ گفتی: و ما یدریک لعل الساعة تکون قریبا تو چه میدونی! شاید موعدش نزدیک باشه (احزاب/63) گفتم: تو بزرگی و نزدیکت برای منِ کوچیک خیلی دوره! تا اون موقع چیکار کنم؟ گفتی: واتبع ما یوحی الیک واصبر حتی یحکم الله کارایی که بهت گفتم انجام بده و صبر کن تا خدا خودش حکم کنه (یونس/109) گفتم: خیلی خونسردی! تو خدایی و صبور! من بندهات هستم و ظرف صبرم کوچیک... یه اشاره کنی تمومه! گفتی: عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم شاید چیزی که تو دوست داری، به صلاحت نباشه (بقره/216) گفتم: انا عبدک الضعیف الذلیل... اصلا چطور دلت میاد؟ گفتی: ان الله بالناس لرئوف رحیم خدا نسبت به همهی مردم - نسبت به همه - مهربونه (بقره/143) گفتم: دلم گرفته گفتی: بفضل الله و برحمته فبذلک فلیفرحوا (مردم به چی دلخوش کردن؟!) باید به فضل و رحمت خدا شاد باشن (یونس/58) گفتم: اصلا بیخیال! توکلت علی الله گفتی: ان الله یحب المتوکلین خدا اونایی رو که توکل میکنن دوست داره (آل عمران/159) گفتم: خیلی چاکریم! ولی این بار، انگار گفتی: حواست رو خوب جمع کن! یادت باشه که: و من الناس من یعبد الله علی حرف فان اصابه خیر اطمأن به و ان اصابته فتنة انقلب علی وجهه خسر الدنیا و الآخره بعضی از مردم خدا رو فقط به زبون عبادت میکنن. اگه خیری بهشون برسه، امن و آرامش پیدا میکنن و اگه بلایی سرشون بیاد تا امتحان شن، رو گردون میشن. خودشون تو دنیا و آخرت ضرر میکنن (حج/11) گفتم: چقدر احساس تنهایی میکنم گفتی: فانی قریب من که نزدیکم (بقره/۱۸۶) گفتم: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم... کاش میشد بهت نزدیک شم گفتی: و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد کن (اعراف/۲۰۵) گفتم: این هم توفیق میخواهد! گفتی: ألا تحبون ان یغفرالله لکم دوست ندارید خدا ببخشدتون؟! (نور/۲۲) گفتم: معلومه که دوست دارم منو ببخشی گفتی:و استغفروا ربکم ثم توبوا الیه پس از خدا بخواید ببخشدتون و بعد توبه کنید (هود/۹۰) گفتم: با این همه گناه... آخه چیکار میتونم بکنم؟ گفتی: الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده مگه نمیدونید خداست که توبه رو از بندههاش قبول میکنه؟! (توبه/۱۰۴) گفتم: دیگه روی توبه ندارم گفتی: الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب (ولی) خدا عزیزه و دانا، او آمرزندهی گناه هست و پذیرندهی توبه (غافر/۲-۳) گفتم: با این همه گناه، برای کدوم گناهم توبه کنم؟ گفتی: ان الله یغفر الذنوب جمیعا خدا همهی گناهها رو میبخشه (زمر/۵۳) گفتم: یعنی بازم بیام؟ بازم منو میبخشی؟ گفتی: و من یغفر الذنوب الا الله به جز خدا کیه که گناهان رو ببخشه؟ (آل عمران/۱۳۵) گفتم: نمیدونم چرا همیشه در مقابل این کلامت کم میارم! آتیشم میزنه؛ ذوبم میکنه؛ عاشق میشم! ... توبه میکنم گفتی: ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین خدا هم توبهکنندهها و هم اونایی که پاک هستند رو دوست داره (بقره/۲۲۲) ناخواسته گفتم: الهی و ربی من لی غیرک گفتی: الیس الله بکاف عبده خدا برای بندهاش کافی نیست؟ (زمر/۳۶) گفتم: در برابر این همه مهربونیت چیکار میتونم بکنم؟ گفتی:یا ایها الذین آمنوا اذکروا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة و اصیلا هو الذی یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم من الظلمت الی النور و کان بالمؤمنین رحیما ای مؤمنین! خدا رو زیاد یاد کنید و صبح و شب تسبیحش کنید. او کسی هست که خودش و فرشتههاش بر شما درود و رحمت میفرستن تا شما رو از تاریکیها به سوی روشنایی بیرون بیارن. خدا نسبت به مؤمنین مهربونه (احزاب/۴۱) میدانی خدا؟ مدتهاست که تو را تنگ، در آغوش نکشیده ام! کاش هیچوقت یادم نمیرفت، که نباید تو را یادم میرفت! حالا که رفت...حالا که یادم را باد برد..حالا که من ماندم و یاد آنروزهای خوب بکارت فکر.... تو چرا منتظرم نماندی؟...که یادم...یاد بر باد رفته ام...دوباره بیاید؟ نکند تو منتظر مانده ای و من جای قرارمان را فراموش کرده ام با همان یاد از یاد رفته؟ نکند خدا.....؟ توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد ..... پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد! پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..! سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری کهقلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت) دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود.. هر چه خوب بود و بد گذشت هر چه اشک بود و لبخند گذشت روزی از عمر ما بود گذشت مصلحت بود بمانیم ( خدا را شکر) فرصت از دست برفت می دانیم قدر دوستان ندانستیم می دانیم پدران را دستبوس نبودیم می دانیم مادران را مهربانی کم کردیم می دانیم بزرگان را رسم ادب به جای نیاوردیم می دانیم راز بین دل و معبود بماند خدا می داند. »» همین لحظه ها هستند که عمر را می سازند قدرشان را بدانید «« امروز را با چهار عهد اغاز کن... قصاص قبل از جنایت نکنیم. هدف، وسیله را برایمان توجیه نکند. ما مامور به وظیفه ایم نه نتیجه . اشتباه را با اشتباه پاسخ ندهیم. مرا چه به تنهایی و سکوت ؟ نقاشی می کشم دنیای وارونه ام را ، از اینجا تا بی انتهایی تو رنگ در طرح بوسه ای بر باد درختی در آغوش خاک آسمانی بی ماه طبیعتی برهنه و من چشمانم حکایت ها دارد ... مرا چه به تنهایی و سکوت ؟ زندگی باید الو ... الو... سلام کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟ مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟ پس چرا کسی جواب نمیده؟ یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس .بله با کی کار داری کوچولو؟ خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده. بگو من میشنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ... هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم . صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟ فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟ بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت :اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما... بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛ بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو..دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد وگفت:خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟ نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن. مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم .مگه ما باهم دوست نیستیم؟پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد... خدا پس از تمام شدن گریه های کودک:آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه...کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت. کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان میخواستند .دنیا برای تو کوچک است ... بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی... کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت پاییز را دوست دارم… مرد، دوباره آمد همانجای قدیمی روی پله های بانک، توی فرو رفتگی دیوار یک جایی شبیه دل خودش، کارتن را انداخت روی زمین، دراز کشید، کفشهایش را گذاشت زیر سرش، کیسه را کشید روی تنش، دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش… خیابان ساکت بود، فکرش را برد آن دورها، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد. در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ، هوا سرد بود، دستهایش سردتر، مچاله تر شد، باید زودتر خوابش میبرد صدای گام هایی آمد و .. رفت، مرد با خودش فکر کرد، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد، خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش. اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد، شاید مسخره اش می کردند، مرد غرور داشت هنوز، و عشق هم داشت، معشوقه هم داشت، فاطمه، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید، به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر… گفته بود: بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی، دست پر میام …فاطمه باز هم خندیده بود. آمد شهر، سه ماه کارگری کرد، برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد، خواستگار شهری، خواستگار پولدار، تصویر فاطمه آمد توی ذهنش، فاطمه دیگر نمی خندید… آگهی روی دیوار را که دید تصمیمش را گرفت، رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ، مثل فروختن یک دانه سیب بود…!!! حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی!!! پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد… یک گردنبند بدلی هم خرید، پولش به اصلش نمی رسید، پولها را گذاشت توی بقچه، شب تا صبح خوابش نبرد. صبح توی اتوبوس بود، کنارش یک مرد جوان نشست. - داداش سیگار داری؟ سیگاری نبود، جوان اخم کرد. نیمه های راه خوابش برد، خواب میدید فاطمه می خندد، خودش می خندد، توی یک خانه یک اتاقه و گرم… چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد : - پولام .. پولاااام . صدای مبهم دلسوزی می آمد ، - بیچاره ، - پولات چقد بود؟ - حواست کجاست عمو؟ پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید، جای بخیه های روی کمرش سوخت. برگشت شهر، یک هفته از این کلانتری به آن پاسگاه، بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ، دل برید ، با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود. … چشمهاشو باز کرد ، صبح شده بود ، تنش خشک شده بود ،خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد. در بانک باز شد ، حال پا شدن نداشت ، آدم ها می آمدند و می رفتند. - داداش آتیش داری؟ صدا آشنا بود، برگشت، خودش بود ، جوان توی اتوبوس ، وسط پیاده رو ایستاده بود ، چشم ها قلاب شد به هم ، فرصت فکر کردن نداشت ، با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد. - آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس … آی مردم … جوان شناختش. - ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال … پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ….افتاد روی زمین. جوان دزد فرار کرد. - آییی یی یییییی مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا، دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ، - بگیریتش .. پو . ل .. ام صدایش ضعیف بود ، صدای مبهم دلسوزی می آمد : - چاقو خورده … - برین کنار .. دس بهش نزنین … - گداس؟ - چه خونی ازش میره … دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش ، دستش داغ شد چاقوی خونی افتاده بود روی زمین ، سرش گیج رفت ، چشمهایش را بست و … بست . نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ، همه جا تاریک بود … تاریک . همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه : یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد . همین… هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ، نه کسی فهمید مرد که بود، نه کسی فهمید فاطمه چه شد ؛مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی… بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ، انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگر ، شاید فاطمه هم مرده باشد ، شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ، کسی چه میداند ؟! کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟ زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ، قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست … در مطب دکتر به شدت به صدا درامد . دکتر گفت: در را شکستی ! بیا تو در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود ، به طرف دکتر دوید : آقای دکتر ! مادرم ! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید ! مادرم خیلی مریض است . دکتر گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری ، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم . دختر گفت : ولی دکتر ، من نمیتوانم. اگر شما نیایید او میمیرد ! و اشک از چشمانش سرازیر شد . دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود . مادر با تعجب گفت : ولی دکتر ، دختر من سه سال است که از دنیا رفته ! و به عکس بالای تختش اشاره کرد . پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد . این همان دختر بود ! یک فرشته کوچک و زیبا ….. یک روز پسری با دختری آشنا میشه که از هر لحاظ دختر به پسربرتری داشت ولی چندین سال از پسر بزرگتر بود .دختر اونو بعنوان یه دوست خوب انتخاب میکنه و بعد از مدتی پسر عاشق دخترمیشه ولی هیچ وقت جرات نکرد که به اون ابراز احساسات کنه و بهش حقیقت رو بگه . یه روز دختر از دوست پسرش می پرسه که عشق واقعی رو برام معنی کن و پسرخوشحال میشه و فکر میکنه که دختر هم به اون علاقه مند شده و براش حدود نیم ساعت توضیح میده دختر به دوستش میگه : من دنبال یه عشق پاک می گردم یه عشق واقعی کمکم میکنی پیداش کنم ، تا بحال هر چی دنبالش گشتم سراب دیدم و همه عشقها دروغ و واهی بود ، پسر بهش قول میده تو این راه کمکش کنه . هر روز محبت و عشق پسر به دختر بیشتر میشد ولی دختر بی اعتنا می گذشت و هر چی دختر می گفت پسر چند برابرش رو اجرا می کرد تا دختر متوجه عشق اون بشه . تا اینکه یه روز که با هم زیر بارون تو خیابون قدم میزدند دختر به پسر میگه : میدونی عشق واقعی وجود نداره ؟ پسر می پرسه چطور و دختر میگه : عشق واقعی اونه که واسه معشوقش جونش رو هم بده و پسر گفت : ببین ، به اطرافت با دقت نگاه کن ، مطمئن باش پیداش میکنی و باید اول قلبت رو آره اون تازه متوجه شده بود که اون پسر قربانی عشق دختر شده ولی حیف که دیگه دیر شده بود دختر بعد این اتفاق دیگه هیچ وقت دنبال عشق نرفت و سالهای سال بر لبانش لبخند واقعی نقش نبست زرد است که لبریز حقایق شده است دختری بود نابینا *** *** *** *** خورشيد و چند كلاغ عبوس ... يك پارك كوچك لابهلاي خيابانهاي شلوغ و پر دود و ساختمانهاي سر به فلككشيدهي شهر. يك نيمكت تنها و گرمايي كه از سر و كول درختها بالا ميره. يك پيرمرد خسته كه گوشهي نيمكتي بدن نحيفش رو جا داده. از نگاهش پيداست كه فكرش سخت مشغوله. به چي فكر ميكنه؟! با خودم گفتم كه حتماً ميتونه همصحبت خوبي باشه. حالا كه قراره من چند ساعتي رو تو اين پارك منتظر بشينم، چه بهتر كه يه همصحبت خوب داشته باشم. آروم رفتم و گوشهي ديگهي نيمكت نشستم. سلام كردم و جواب داد. از نحوهي جواب دادنش معلوم بود كه علاقهاي نداره با كسي حرف بزنه. ولي من سماجت كردم، هي سؤالات مختلف ازش ميپرسيدم و از گرمي هوا براش ميگفتم، ولي لامتاكام حرف نزد. تا اينكه ازش پرسيدم: «به چي فكر ميكنيد؟» تيز سرش رو برگردوند و تو چشام خيره شد. با يه صداي خسته كه پر از درد و رنج بود، جواب داد: «دوست داري حرف بزنيم؟»همينكه من اومدم دست و پامو جمع كنم و حرف بزنم، سريع تو حرفم دويد و گفت: «پسرم، بزار يه كمي از پاييز برات بگم. چون من هر چي دارم، از اين پاييز دارم. پاييز فقط يه فصل خوبه. پاييز برا ذائقهي گلها خوب نيس، پاييز به نحوي آدم رو از زنجير بهار باز ميكنه و به دستبند زمستون ميسپاره. پاييز فرصت نميده براي روحمون لباس زمستوني تهيه كنيم. پاييز يه ايستگاه موقته. پاييز حتي براي سپورها هم اضافهكاري نداره. ما همه موظفيم با پاييز خوب رفتار كنيم. واي به حال كسي كه از پاييز كدورتي به دل داشته باشه. مخصوصاً من كه هر سال بهار عاشق ميشم و هر سال پاييز شكست ميخورم. پاييز بوي گرسنگي ميده. بوي صداي شاگرد رانندههايي كه آدم رو از ساعت حركت اتوبوس باخبر ميكنن. پاييز مثل ساكهاي بستهبنديشدهي خداحافظيه. من ميدونم بالاخره تو پاييز ميميرم، و چه وقت مناسبي براي مردنه، تو پاييز. درختا برات برگريزون ميكنن، كلاغا به عزات لباس سياه ميپوشن، كشاورزايي كه تو انتظار اولين بارون وايستادن، چار قدم دنبال تابوتت ميان.» وقتي آخرين كلمات از دهن پيرمرد بيرون ميجست، دستاش داشت حسابي ميلرزيد و يهو با تمام هيبت به زمين افتاد. من هول شدم و شروع كردم به داد و فرياد كردن. مردم رو به كمك ميطلبيدم. چند لحظه بعد اطرافم پر از آدمهايي شد، كه بيشترشون نه براي كمك، بلكه براي ارضاي كنجكاويشون اومده بودن ببينن چه خبره؟ يكي سر پيرمرد رو به زانو گرفت و گوشش رو به سينهي پيرمرد چسبوند. بعد با يه حالتي سرش رو بالا آورد و اشاره كرد كه تموم شده. جيباشو گشتن تا بلكه تلفني، آدرسي، چيزي گير بيارن. يه تيكه كاغذ پيدا كردن. روش نوشته بود: «اين فرد مبتلا به بيماري ديابت است. خواهشمنديم در صورتي مشاهدهي هر نوع غشي، سرنگ آمادهاي را كه در جيب سمت راست كت وجود دارد، را به بازوي بيمار تزريق كنيد. با تشكر، خانودهي بيمار.» خيلي تلاش كردن ولي پيرمرد ديگه نفس نداشت. از اون روز خيلي وقته كه گذشته، ولي خوب يادمه كه اون روز، يه بعد از ظهر گرم پاييزي بود. پيرمرد راست ميگفت، بالاخره تو پاييز مرد. ولي هنوز منظورشو از عاشق شدن تو بهار نفهميدم. شايد هم فهميدم. نميدونم.
خواستن امنیت آغوش تو…
و عشقی که.. اسیر هوس نباشد….
اما…
هرگز نفهمیدی چرا گاهی فقط پُکی به سیگار افروختهی تو میزدم…
چقدر غریب و مبهم…..
چه حس مشکوکی !!!
من و او دیگر “ما” نیستیم… و من حتی دلتنگش نمیشوم
انگار تمام آن روزها کابوس شکنجهای مزمن برای روح بی قرار و سر کش من بود
مثل پرندهای فراری از قفس
احساس رهایی میکنم
تلخ تر از تلخ!
زود می رنجم! انگار گمشدهام! حتی گاهی میترسم !!!
چه اعتراف بدی!
شاید لحظه کوچ به من نزدیک شده! دلم هوای سردی غربت دارد…
شمع گفت : خودم را فدا كردم تا كه او در غربت شب غصه نخورد. خورشید گفت : همان پروانه كه با طلوع من ترا رها كرد ؟
عاشق شده بود.
انگار خودش نبود
عاشق شده بود.
افتاد.شکست . زير باران پوسيد
آدم که نکشته بود .
عاشق شده بود
در شهر غربت ای خدا هرگز تو آزارش مکن
هر چند او از رفتنش چشم مرا گریان نمود
ای خدای مهربان از گریه پربارش مکن
گر دوری از رویش مرا افسرده و بیمار کرد
درشهردوری بیکس است یارب تو بیمارش مکن
گر چه ریزم اشک هر شب از غم هجران او
گریان ز غم هرگز دمی چشم گهربارش مکن
گر با مرگ، زندگی دارد سر بازی ولی
یارب تواو را همچو من برغم گرفتارش مکن
یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم .....
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافههاش .....
همینجور که داشت کارشو میکرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه .....
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟
پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!
قصاب اشغال گوشتهای اون جوون رو میکند میذاشت برای پیره زن .....
اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی میکرد گفت: اینارو واسه سگت میخوای مادر؟
پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟
جوون گفت اّره ..... سگ من این فیلهها رو هم با ناز میخوره ..... سگ شما چجوری اینا رو میخوره؟
پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُخُوره .....
جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اینا رو برا بچههام میخام اّبگوشت بار بیذارم!
جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن .....
پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟
جوون گفت: چرا
پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوریم نِنه .....
بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت: میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…
بخاطر غریب و بی صدا آمدنش
بخاطر رنگ زرد زیبا و دیوانه کننده اش
بخاطر خش خش گوش نواز برگ هایش
بخاطر صدای نم نم باران های عاشقانه اش
بخاطر رفتن و رفتن… و خیس شدن زیر باران های پاییزی
بخاطر بوی مست کننده خاک باران خورده کوچه ها
بخاطر غروب های نارنجی و دلگیرش
بخاطر شب های سرد و طولانی اش
بخاطر تنهایی و دلتنگی های پاییزی ام
بخاطر پیاده روی های شبانه ام
بخاطر بغض های سنگین انتظار
بخاطر اشک های بی صدایم
بخاطر سالها خاطرات پاییزی ام
بخاطر معصومیت کودکی ام
بخاطر نشاط نوجوانی ام
بخاطر تنهایی جوانی ام
بخاطر اولین نفس هایم
بخاطر اولین گریه هایم
بخاطر اولین خنده هایم
بخاطر دوباره متولد شدن
بخاطر رسیدن به نقطه شروع سفر
بخاطر یک سال دورتر شدن از آغاز راه
بخاطر یک سال نزدیک تر شدن به پایان راه
بخاطر غریبانه و بی صدا رفتنش
پاییز را دوست دارم، بخاطر خود پاییز
و من عاشقانه پاییز را دوست دارم
- پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس …
دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد ، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود . دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد . او تمام شب را بر بالین زن ماند ، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد . زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد . دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی . اگر او نبود حتما میمردی !
مثل آینه کنی . دختر خندید و گفت : ای بابا این حرفا برا تو قصه هاست واقعیت نداره . بعد دختر خواست که با هم به رستوران برن و چیزی بخورن پسر قبول کرد ودر حالیکه از خیابون عبور می کردند یه ماشین با سرعت تمام به اونها نزدیک شد*انگار ترمزش برید و نمی تونست بایسته و پسر که این صحنه رو میبینه دختر رو به اونطرف هول میده و خودش با ماشین برخورد میکنه و نقش زمین میشه دختر برمیگرده و سر پسر روکه غرق خون بود تو دستاش میگیره و بی اختیار فریاد میکشه عشقم مرد
تلخ است که با درد موافق شده است
شاعر نشدی وگرنه می فهمیدی
پاییز بهاری است که عاشق شده است.
پاییز تنها فصلیه که از همون اولین روزش خودشو نشون می ده! کاش همه انسانها مثل پاییز باشن تا از همون روز اول رنگ و روی اصلیشون رو نشون بدن.
این هوا ، هوای دلگیریست ، فصل قلبم پاییزیست!
آسمان قلبم ابری است ، دلم گرفته ، این چه دردیست!
میان همهمه ی برگهای خشک پاییزی، فقط ما مانده ایم که هنوز از بهار لبریزیم .
باز پاییز است, اندکی از مهر پیداست ؛ حتا در این دوران بیمهری , باز هم پاییز زیباست.
امیدوارم با آمدن پاییز هر یک برگ که میافته یک دونه از غمهای دلت کم بشه و دیگه هیچوقت ناراحت نباشی
باغبان خویش باش، در چهار فصل زندگی انسان، پاییز کمین کرده است.
کسی که رنگ پریدگی پاییز را دراک کرده باشد، به نیرنگ گلهای رنگ رنگ دل نخواهد سپرد.
مثل درخت باشید که در تهاجم پاییز هرچه بدهد،روح زندگی را برای خویش نگه می دارد.
در خراب ِ غفلت آبادیم ما
در خزان زندگی، شادیم ما
از بهاران، غافلیم و دلخوشیم
همچنان بی حاصلیم و دلخوشیم
پاییز از زمستون غمگین تره چون بهار و ندیده، ولی من از پاییز غمگین ترم ، چون خیلی وقته تو رو ندیدم.
وقتی میرفتی بهار بود ..تابستون نیومدی ..پاییز شد ..پاییز که نیومدی پاییز ماند ..زمستان که نیای ..باز پاییز میماند
تروخدا فصل ها رو به هم نریز و زودتر بیا
یه اتــاق آبـــــــی دارم
یه دل ســـــــاده ساده
تا حالا فکــرشو کردی؟
که دلــــم دل به تو داده
روی طـــــرح آبـــــی دل
نقش عشقت بی نظیره
از همــــون نگــــــاه اول
دل به عشـــق تو اسیره
تــــوی تابلـــوی رو دیوار
عکس مـــاهت توی قابه
همیشه هم نفسم باش
این خــــودش انــــد ثوابه
تـــــوی قلب عاشق من
عشــــق پاکت موندگاره
همـــدلم ، هم آشیونم
با تــــو، پاییـزم بـــهاره
فصل پاییز که شد
قسمتی از روح من پرواز کرد
شاپرک هم ناز کرد
باز در اندوه بارانی
خودم را شسته ام
حرف های بی محابا گفته ام
فصل پاییز که شد
انتقام از من نگیر ای روزگار
من خودم از زهر هجرش پر نصیب
از فراق یار گشتم بی شکیب
با سکوت و گریه های انتظار
فصل پاییز که شد
او که نقاش ازل بوده و هست
رنگ زردی به درختم بخشید
باد سردی به حیا طم پیچید
بوی باران به اتاقم آمیخت
و اناری خندید
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود
« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم
عروس تو خواهم شد »
و چنین شد که آمد آن روزی
که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست
دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »
دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست
دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »
Power By:
LoxBlog.Com |